رمان یادت باشد ۱۶۳

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_شصت_و_سه
میوه های پوست کرده را کنار دستش گذاشتم. نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: اینطوری قبول نیست فرزانه. تو همیشه زحمت می‌کشیدیم میوه ها رو به این قشنگی آماده می‌کنی. دلم نمی‌خواد تنهایی بخورم. برو روی مبل بشین الان میام باهم بخوریم. تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد. تا گوشی را جواب داد، گفت: سلام به به متاهل تمیز. فهمیدم آقا بهرام، رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده، پشت خط است. از تکه کلام حمید خندم گرفت. با رفقایش ندار بود. اوایل من خیلی تعجب میکردم. می‌گفت: اینها رفقای صمیمی من هستند. آنهایی که نامزد میکنن رو اینجوری صدا میکنم که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن. کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد آن وقت حسابی آنها را تحویل می‌گرفت. از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد، ارتباط خانوادگی ما شروع شد. کل نامزدی این خانواده با ما گذشت. به گردش و تفریح می رفتیم، مسافرت‌های یک روزه یا حتی چندساعته. مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد می‌رفتیم و قایق سواری می‌شدیم یا غذا نیپنتین و آنجا می بردیم. آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم. حمید گفت: جوجه بگیریم و بریم سنبل آباد. روز جمعه بساط جوجه را بر داشتیم. کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیمو راه افتادیم. زمستان ها الموت معمولا هوا برفی و بشدت سرد است. وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم. خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود. انگار همه چیز یخ زده بود. آدم ایستاده قندیل می‌بست. حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کردن بودند تا بساط جوجه راه بیاندازند منو خانم آقا بهرام داخل اتاق، زیر پتو و کنارچراغ می لرزیدیم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۱۶۴

رمان یادت باشد ۱۶۵

رمان یادت باشد ۱۶۲

رمان یادت باشد ۱۶۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط